خیلی وقتا فکر میکنم که باید دیگه اینجا نیام اما یه چیزی هست یه حس
کمرنگ که هنوزم منو به اینجا وصل میکنه!قبلا تنها دلخوشیم داشتن یه
خونه بود هر چند مجازی اما از این جهت برام ارزش داشت و داره که
خیلی ها که منو میشناسن از وجود اینجا خبر ندارن شاید اینجا به نوعی
خونه تنهایی های من باشه! نمیدونم گاهی مثل همین لحظه این حس به
سراغم میاد که باید اینجارو هم ترک کنم باید برم شاید دلیلش این باشه که
این خونه مجازی هم قاطی دنیای واقعی من شده، یه دنیای تلخ! هیچ واژه ای
برای گفتن احساسم به ذهنم نمیاد تا براتون بگم که چقدر از دست این
دنیا دلخورم...!چقدر غمگینم از این که بیست و سه سال پیش توی یکی از
شبای داغ تابستون، بله همین تابستونی که من انقدر ازش متنفرم تصادفی و
بر حسب بدشانسی افتادم وسط دنیایی که هیچ وقت منو نخواسته...میدونید
چرا اینو میگم واسه اینکه هرچی فکر میکنم جز یکی دو مورد هیچ لحظه
شادی تو زندگیم نبوده! شاید الان بگید که مگه میشه... اما برای من شده
برای منی که شاهد بودم که چه جوری لحظه هام از دست رفت، و من
نتونستم کاری کنم! احساس میکنم سرنوشتم خیلی عجیبه و هر چی تو
زندگیم دقیق میشم نمیتونم نقطه مشترکی با دیگران توش پیدا کنم! و این
رنجم میده که نمیدونم تا کجا باید برم... یه وقتایی اینجا مثل شراب یا یه
داروی ارام بخش بود که میتونست مرهم دردای من باشه اما این دارو هم
داره اثرش رو از دست میده.
مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه!